محل تبلیغات شما

 

شهرزاد با آن پیراهنهای چهارخانه ای که میپوشید و شلوارهای جین رنگ و رو رفته که ترکه ای ترش نشان میداد و کمربندهای چرمی پت و پهن با نقش و نگارهای عجیب؛ توی آن اندام باریک کشیده با شانه های پهن و نازک، بیشتر شبیه به پسری لاغر و استخوانی بود که خوب تغذیه نشده است.انگشتهای استخوانی و خمیده اش و لبهایی که هنگام حرف زدن کج میشد نشان از یک بیماری داشت.چیزی شبیه به فلج اطفال.

چشمهایش پشت عینک ته استکانی درشت تر هم مینمود. خیره میشد به آدم و  با حرارت از حقوق ن یا حیوانات یا نریختن زباله یا عدم استفاده از ظروف یکبار مصرف دفاع میکرد. فرقی نمیکرد چی، به هرحال قانع میشدی. سیگار را طوری بین انگشتان ظریفش میگرفت و پک میزد که هوس می افتادی باهاش یکی بگیرانی. موهایش کوتاه کوتاه بود. گاهی که تک و توک تارهای سیاه مو میامد جلوی قاب عینک، دلت میخواست دست ببری و موها را بزنی کنار. پشت آن گوشهای نرم ظریف که هیچوقت گوشواره ای به خودشان ندیده بودند.

قبلا تعریف کرده بود که مادرش حامله بوده وسط جنگ. پرستاری توی یکی از بیمارستانهای اهواز. بیمارستان رازی. بهش گفته بودم که من توی همان بیمارستان دنیا آمده ام. البته اصلا نشنید که چه گفتم. هر وقت وسط حرفهاش میپریدی، نمی شنید یا خودش را به نشنیدن میزد. مادرش حامله بوده. پدرش هم پرستار بوده توی خط مقدم. قرار نبوده مادرش توی ماه بهمن او را به دنیا بیاورد. پدرش هم مجروح آمده توی همان بیمارستان. مادر که زاییده، پدر از خونریزی زیاد مرده. این قسمت را یک جور بی تفاوتی تعریف کرده بود. شاید چون هیچوقت ندیده بودش و شاید چون مادرش خیلی زود با دکتر آشنا شده بود و شهرزاد طعم واقعی داشتن پدر را چشیده بود. حتی بیشتر از منی که مثلا یک پدر واقعی داشتم و باید با پنج تا مثل خودم قسمتش میکردم. این را هم که گفته بودم، نشنیده بود. دکتر ، شهرزاد و مادرش را با خودش آورده بود تهران. توی یکی از آپارتمانهای بهجت آباد. مطب دکتر توی بلوار کشاورز بود. مادرش بیمارستان نجمیه کار میکرد تا همین اواخر. خودش شریف درس خوانده بود. همه ی اینها را میدانستم ولی هیچوقت نفهمیدم این بیماری، این کج و معوجی ابدی از کجا آمده و چسبیده بود به شهرزاد. این را هیچوقت تعریف نکرد.شهرزاد که راجع به تمام جزییات زندگیش با طول و تفصیل برایمان حرف میزد، هیچ ومی نمیدید از این نقص حرفی بزند. انگار مثل او دنیا آمدن کاملا طبیعی بود و این ما بودیم که عجیب و ناهنجار و صاف به دنیا آمده بودیم.

فری شهرزاد که ما فری جون صدایش میزدیم٬ قد بلند و چهارشانه بود. ناخنهای کوتاه مرتبش را هیچوقت لاک نمیزد.  موهای جوگندمی کوتاه و چشمهای درشتش شبیه شهرزاد بود. گاهی تاپ میپوشید با دامنهای رنگی بامزه. ولی بیشتر وقتها بلوز و شلوار تنش میکرد. شاید خیلی اهمیتی به ما نمیداد. شاید وقتی مهمانهای رسمی داشتند خوش پوش تر بود. ولی ما دیگر جزیی از خانواده بودیم. پای ثابت میز اشپزخانه. گاهی مزه های سردستی درست میکرد که کنار مشروب یا به عنوان غذا بخوریم. همینطور که حرف میزد و نظر میداد٬ پکهای عمیق میزد به سیگار وینستونش، به شهرزاد میگفت که کمتر بکشد و با آن صدایی که از سیگار و مشروب خشدار شده بود اضافه میکرد: البته همه اش ژنه. هر مریضی ای که بگیری یا نگیری. بعد با بی اعتنایی شانه بالا می انداخت و خیره میشد به یک نقطه ی دور روی دیوار مثلا.

دکتر که شهرزاد بهش میگفت بابا و فری جون وقتی سرحال بود دکی صدایش میزد٬ پرسروصدا و شلوغ بود. هر وقت خانه بود سه نفر به تعداد جمع اضافه میشد. با آن هیکل درشت و شکم طبقه طبقه که با هر خنده ی بلندی میلرزید بیشتر به یکی از خدایان مصر میمانست. شده بود که برای مشکل مجاری ادراری بروم پیشش. همانطور شیطان و قهقهه زن سوال میپرسید و نسخه مینوشت. ولی مصاحبتش به تنهایی لطفی نداشت. بیشتر در کنار فری جون بود که باحال و بامزه میشد. وقتی تنها بود شوخیهایش یک جور خنکی ناتمام میماند. انگار همیشه فری جون بود که شوخیها و حرفهایش را معنادار میکرد. گاهی اوقات چیزی میپراند که ربطش را به حرف بعدی و قبلی فقط خودش و دکتر میدانستند. جوری بود که انگار هیچکس انجا نیست. پیوندی بینشان بود که وجود ما دخلی بهش نداشت. 

"چقدر خوشم میاد ازت مرد که هیچوقت از اصولت دست نکشیدی. اگه قرار باشه قیمه درست کنی حتما به هر قیمتی که شده درستش میکنی. حتی اگه لپه نداشته باشی. برعکس من که اگه لپه نداشته باشم سریع منو رو عوض میکنم و میرم سراغ خورش گوشت بدون لپه. "

بعد گیلاسش را میبرد بالا و میگفت: به سلامتی. ما میخندیدیم. دکتر سرخ میشد. فری قهقهه میزد و از این که مرد بیچاره معذب شده حالش جا میامد.

با این که شهرزاد با بودنشان راحت بود و مدام ما را که رفقایش بودیم میبرد توی دست و بال خانواده٬ ولی انگار خیلی هم خوشحال نبود از بودنشان. مثل  عاقله زنی نگاهشان میکرد و چشمهایش را میچرخاند بالا. لپهایش را باد میکرد و با فشار میداد بیرون. هرچقدر پدر و مادرش برای ما جالب بودند٬ او را کسل میکردند. 

غروب یک روز شنبه خانه شان بودیم. هرکدام لیوانی دستمان بود. ازش پرسیده بودم عرق سک ؟ گفت: اره. نوشابه رو بعدش میخورم. -ولی من با اسپرایت و لیمو ترجیح میدم. سرش را برگردانده بود سمت نسیم و با دقت خیره شده بود به به او. نسیم  داشت خاطره ی اولین باری که رفته بود ورزشگاه را تعریف میکرد که چطور چند نفری جمع شده بودند پشت در بزرگ ورزشگاه، چطور پلیس آمده بود که متفرقشان کند و دست آخر همه رفته بودند داخل. شهرزاد خندید و لبهاش کج شد. دستش را محکم چفت کرد دور لیوان مشروبش. انگار میترسید از دستش لیز بخورد و بیفتد: پرستو هم باهاتون بود نه؟ - اره. پرستو، نیکی، پریا. همه مون بودیم. جات خالی بود واقعا. - حالا این دفعه حتما میام. و چشمهاش یک جور خاصی درشت شد و خیره ماند روی نسیم. بعد لیوان را گذاشت روی میز و یک پک محکم زد به سیگار بین انگشتانش. نزدیک شدم به میز و دست کشیدم به لبه ی لیوانش. 

زنگ در که به صدا درامد همه جا خوردیم. هیچ کس منتظر کسی نبود. دکتر رفت سمت اف اف. - بیا بالا. برگشت سمت شهرزاد و خندید: سورپرایزز 
شهرزاد از آن نگاههای لوس نکن خودت رو بهش انداخت و پرسید : کی بود؟

قبل از اینکه دکتر جوابی بدهد٬ فریبا در ورودی را باز کرد و زنی ریزنقش وارد خانه شد. زن نسخه ی مسن تری از شهرزاد بود. همان کجی٬ همان اندام لاغر و منحنی. همان عینک ته استکانی با چشمهای درشت خیره. وقتی داشت با من دست میداد٬ دستش سرد و نازک و خمیده دستم را محکم فشرد: سلام. من سپیده هستم. عمه ی شهرزاد. و لبخند کجی زد. 
 

خوابهای طلایی - ویرایش دوم

زاویه ی دید (ناتمام)

قصه ی شهرزاد (ناتمام)

شهرزاد ,میکرد ,توی ,دکتر ,یک ,ی ,بود که ,شده بود ,فری جون ,یکی از ,بود و

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها