این چندروز، تویِ اون بلاگم مشغولِ نوشتن بودم؛ هرچند که بیشتر داشتم نوشتههایِ دورهی بعدِ عملم رو مینوشتم. اونموقع، از لپتاپ نمیتونستم استفاده کنم و نوشتهها، باید تایپ میشدن یا بعضیهاشون، ناقص بودن و لازم بود کاملشون کنم.
نوشتههایِ اونجا، اونقدر شخصیطور و رک بودن که میشد بترسم: "نکنه کسایی که آدرسش رو دارن بخوننش؟"؛ اما یکیشون هیچوقت بهش سر نمیزد! با یکی دیگشون، سالهاست که حرف نزدم و میدونم حتی با بلاگها کاری نداره و نفرِ سوم؟ فراموشکار بود و خیلی چیزا رو یادش نیست! چه رسد که بخواد بره تویِ بلاگی که نزدیکِ 7 سال نوشتهای نداشته. بچه که بودیم، میتونستم فکر کنم که "ممکنه" بیاد، ولی الان همچین فکری احمقانست.
با همهی اینا، داشتم فکر میکردم چرا اینقدر از آدمها ترسیدم و اعتماد نکردم! چرا یه "نگرانیِ از همه"، خیلی وقته که باهامه. چرا حتی به دوستهامم چیزی از خودم نگفتم یا. چی شد که یه جاهایی از زندگیم آدما رو تویِ بستههایِ مختلف و جدا گذاشتم و نخواستم با هم در ارتباط باشن. از خودمگفتن و حرفزدن که هیچ. چی شد که حتی نخواستم دوستام نوشتههامو بخونن؟ چی شد که خیلی ساله نذاشتم دوستِ نزدیکِ جدیدی به زندگیم اضافه بشه؟ و حتی دوستیهایِ نزدیک رو هم نمیفهمم؟ چرا الان راحت نیستم آدمایی که میشناختم، آدرسِ این بلاگ رو داشته باشن؟
فکر کنم جوابش واضح باشه! آدمی که یه زمانی فکر میکردم دوستمه، میخواست کسی که دوستش دارم با من نباشه و کنارِ خودش باشه. بعد، من لازم داشتم دوستهام کنارم باشن، اما طرفِ اون رو گرفتن و آخرش؟ صرفا گفتن بابتِ چیزی که شده متاسفن. گفتن متاسفن که زودتر نفهمیدن و جدیم نگرفتن! اونجا، اون آدم هرکاری که میخواست رو کرده بود و حتی کسی که دوستش داشتم، نگرانیهام رو جدی نگرفته بود و تازه. دیگه کنارِ منم نبود. دوستهایی که متاسف بودن، زود خسته شدن و. مگه متاسف بودن شاملِ "پشیمونی" و "سعی برای تکرار نکردنِ اشتباه" و "جبرانِ ضررهایی که باعثش شدیم" و "سعی برایِ بهتر شدن" نیست؟ جملهی "متاسفم" قراره همهچی رو درست کنه؟ یادمه حتی از طرفِ من به کسی که دوستش داشتم گفته بودن من دیگه بر نمیگردم و سعیکردن برایِ درستکردنِ چیزایِ خراب شده بیفایدست. چرا؟ حتی یادمه یه روزی برایِ کسی دل سوزوندم که نگرانیامو طوری دیگهای نشون داد و. طوری وانمود کرد که انگار چیزی بینمونه؟ همهجا خودش رو بهم چسبوند و. سعی کرد کسی که دوستش داشتم رو دور کنه؟
با این اوصاف، من این حس رو داشتم یا. واقعا این اتفاق افتاده بود که از دوستام چیزای خوبی ندیده بودم. نه اینکه ااما عامدانه اینکارا رو کرده بودن یا شاید هم کرده بودن. چه فرقی میکنه؟ اینکه "دوستها خرابکاری میکنن"، تویِ ذهنِ من رفته بود و. "اعتمادکردن" و "کمککرن" به مرور یه کارِ احمقانه شد و ترجیح دادم دیگه انجامشون ندم. فکر کنم درستش این بود که "یاد بگیرم" به کیا باید اعتماد کنم و به کیا نه و. خب یه چیزایی هم یاد گرفتم؛ اما همیشه نگران هم بودم. یه اندازهای از نگرانی نرمال و حتی شاید خوب باشه، اما یه نگرانیِ دائمی و زیاد؟ اگر هم پیش اومد، نباید میموند. بههرحال، هرچی هم که شد، انگار هیچکدوم از دوستام رو درست انتخاب نکرده بودم. اینکه برایِ بعضیها دل سوزنده بودم و تویِ زندگیم بودن، خوب نبود! اما از یه جایی به بعد دلسوزوندن و نگهداشتنشون. دیگه خیلی بد بود! باید همونموقع خیلیها رو از زندگیم مینداختم بیرون.
بههرحال، این روزها اینجا رو به نسبتِ گذشته، خیلی نمینویسم. چیزایی که اینجا نوشتم، مقطعی بودن و خیلی از فکرها بیرونِ بلاگ ادامهدار شدن و جلو رفتن؛ اما نوشتن و ثبتکردن، نتیجهی خوبی داره و ترککردنش یکی از اشتباههایی بوده که هیچوقت نباید انجامش میدادم.
روزایِ بعد از عمل، باید تنها میموندم و بعدش خودم خواستم که تنها بمونم. به خیلی چیزا فکر کردم و جایی برایِ "فرارکردن" و بیخودی وقتمو رو پر کردن نذاشتم. تازه! نمیتونستم کار کنم که خودم رو با این پروژه و اون پروژه سرگرم کنم. اونطرف نوشتن عجیب بود! از احساساتم نوشتن عجیب بود و الان بهنظر طوری شده که بیشتر شبیهِ اون روزایِ آخرِ بهمنِ 91 شدم و طوری دارم رفتار میکنم که انگار ادامهی این سعیها بیفایدست و. انگار از همین الان باختم. باختن رو قبول کردم! اونطرف نوشتن کاری کرده که دیگه حتی فکر هم نکنم. سرگردمِ برگردوندنِ خودم یا. درککردن و دیدنِ یه بخشی از خودم که خیلیوقت بود ندیده بودم بشم و. دیگه کاری نمی کنم و وقت داره میره! من از اولش هم میدونستم که شاید "نتونم"، اما منطقیه که از الان اونقدری که "لازمه" سعی نکنم؟ فوقش آخرش باخته دیگه! تصمیمِ "اگه باختم و نشد" مشخصه! پس مشکل چیه؟ شاید بشه یه کارایی کرد.
اول: آدرسِ بلاگ رو عوض میکنم. نمیخوام آدمهایی که یه زمانی فکر میکردم دوست هستن یا آشنا بودن، اینا رو بخونن. خوانندهی اضافه نمیخوام. اینطوری راحتترم و راحتتر میتونم بنویسم. با اونهمه مزاحمت، دلیلی نداره در جریانِ این نوشتهها و این "جنگِ آخر" باشن.
دوم: در کنارش، فکر کنم دوست دارم نوشتههام خونده بشه یا. میخوام جلویِ خوندهشدنِ نوشتههامو نگیرم! حداقل برایِ چندنفری که تویِ اینستام دارم. احتمالا مخاطبداشتن اوضاع رو بهتر هم میکنه. من با "برایِ خودم نوشتن" مشکلی نداشتم و الان هم ندارم، اما یه جایی باید این نگرانیِ دائمی تموم بشه و احتمالا برایِ در و دیوار ننوشتن، باعث شه بیشتر بنویسم و نوشتهها بهتر بشن! مثلا شاید دیگه برایِ "فرارکردن" از خودم نتونم دهخط "هجویات" بنویسم و غیره. تازه. شاید بشه فیدبک هم گرفت. قدیما چهجوری بود پس؟ فوقش نوشتههایی که نمیخوام خونده بشن رو جایِ دیگهای میذارم.
به آدمهایی که تویِ اینستام دارم، حسِ بدی ندارم؛ برایِ همین آدرس رو اونجا میذارم. انتخابِ خوندن یا نخوندنِ اینجا، طبیعتا با خودتونه، اما خوانندهی اضافه نخواستم که آدرسِ بلاگ رو عوض کردم و. خوانندهی اضافه هم نمیخوام. نگران بودم چیزهایی که مینویسم، خوشآیند یا خوندنی نباشن، منتها این انتخابِ من نیست و مربوط به کسایی میشه که بلاگ رو میخونن.
آدرسِ بلاگ و عنوانِ این نوشته، اسمِ اوستاییای هست که. معرفِ آرشِ کمانگیره. این آدرس رو انتخاب کردم، چون. شبیهه و بستگی داره این "جنگ" چه نتیجهای داشته باشه. بستگی داره این تیر تا کجا بره و نتیجه چی بشه.
هفدهم: شبیهِوارهی چیزی که نمیگنجد
رو ,هم ,یه ,برایِ ,کنم ,فکر ,بود و ,کسی که ,فکر کنم ,که دوستش ,بلاگ رو
درباره این سایت